نيمشب همدم من ديده گريان من استناله مرغ شب از حال پريشان من استخنده ها برلب من بود و کس آگاه نشدزين همه درد خموشانه که بر جان منستقافل از حق شدم و قافله عمر گذشتناله ام زمزمه روح پريشان منستدر بر عشق بسي دم زدم از رتبت عقلگفت خاموش که او طفل دبستان من است مهدي سهيلي