سیاه پوشیده بود...؟! این شعرم تقدیم به تو که تا اخرش خوندی: شاهدان حرف های پنهان اند آن چراغی که تا سحر می سوخت گوش خود را به حرف ما میداد چشم خود را به چشم ما میدوخت لای در باز و سوز می آمد قلبم آتش فشانی از غم بود کنج پا گرد یک تبر هم بود زیر پلکم تگرگ باران بود در اتاقم هوا که ابری شد رو به آیینه حرص ها خوردم کینه ام سینه ی ستبری شد رو به برفی سپید می رفتم رد پاهات رو به خون میرفت مثل گرگی که بوی آهو را عطر موهات تا جنون می رفت با نگاهی دقیق میگشتم هی به دنبال جای پا بودم ذهن هرآنچه بود را خواندم لای جرز نشانه ها بودم تا نگاهی به پشت سر کردم پشت هر جای پا درختی بود این درختان هویتم بودن من ،تبر، انتخاب سختی بود ترسم از مرگ بیشتر میشد تا تبر روی دوش چرخاندم هر درختی که ضربه ای میخورد زیر آوار درد می ماندم توی هر برگ هم تو ، هم من بود ساقه ها ، ساقه پای ما بودند آن تبر حکم قتل مارا داشت این درختان به جای ما بودند
به جنگل آمد...!
من هم استوار بودم و تنومند...!
من را انتخاب کرد...
دستی به تنه و شاخه هایم کشید تبرش را درآورد
زد و زد...!
محکم و محکمتر...
من هم به خودم می بالیدم دیگر نمی خواستم درخت باشم...
آینده ی خوبی در انتظارم بود...!
می توانستم یک قایق باشم شاید هم چیز بهتری...!
درد ضربه هایش بیشتر میشد و من هم،
به امید آینده ی بهتر تحمل می کردم...
اما ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد...!
شاید او تنومندتر بود...؟!
شاید هم نه...
اما هر چه بود به نظر مرد تبر به دست،
آن درخت بهتر بود..!
چوب بهتری داشت و من جلوه ای برایش نداشتم...
مرا رها کرد با زخم هایم و ،
او را برد...!
من ،
دیگر نه درخت بودم...!
نه تخته سیاه مدرسه...!
نه عصایی برای پیرمرد...!
و نه،
قایق...!
من،
خشک شدم...!
این عادت انسانهاست،
قبل از اینکه مطمئن شوند انتخاب میکنند...
خواسته یا ناخواسته ضربه هایشان را میزنند
اما شرایط بهتری که سر راهشان آمد،
او را به حال خودش رها می کنند
بی توجه به راه نیمه رفته
تا مطمئن نشدی تبر نزن
تا مطمئن نشدی احساس نریز
دیگری زخمی می شود
خشک می شود...!
عقده ها حس و حال طغیان داشت
Design By : Pichak |