پيام
+
مردهايي که به دل حسرت دختر دارند
شاخ ها را بفروشندو عروسک بخرند
نره گاوي که منم پاي خودم مسلخ من
گوشه ي ليز همين ذهن زمين خواهم خورد
ترسم اين است اگر جبر به ماندن باشد
مرگ بي حوصله از ياد مرا خواهد برد
ترسم اين بود همان بر سر شعرم آمد
سينه ي کوه و تن باغ خيابان شده بود
کوه و حيوانو درختان همه خاموش شدند
وقت سوسو زدن حسرت انسان شده بود
بانوي خوبي ها
94/8/14
هواي حوصله ام ابريست
اين سيزدهميه